شعر شهادت امام كاظم (ع)

رعیت ات شده ایم

رعیت ات شده ایم

دل شکسته ی خود را مجدد آوردیم
چقدر غصه در این رفت و آمد آوردیم
طواف کوی تو قسمت نشد , بد آوردیم
بنا به سنت خود رو به مشهد آوردیم

به تربت تو قسم کاظمین ما اینجاست
شروع یک سفر ناب کربلا اینجاست

گهی به شوق شب کاظمین در سفریم
گهی به پنجره فولاد عرض دل ببریم
میان این دو حرم از نخست در به دریم
اسیر و خانه به دوش شما پدر- پسریم

رعیت ات شده ایم و جهان رعیت ماست
غلامی پسرت افتخار و عزت ماست

دو عالم است گدای تو یا اباالسلطان
گدای دست رضای تو یااباالسلطان
در انتظار عطای تو یا اباالسلطان
نشسته ایم به پای تو یا اباالسلطان

فقیر تو چه غنی شد به عرض یک هفته
کرامت و کرم تو به مادرت رفته

صبیه هات دعاگوی نسل سلمان اند
نواده هات همه صاحبان ایران اند
همان قبیله که دروازه های قرآن اند
تمام خلق سر سفره ی تو مهمان اند

هر آنچه هست ز الطاف دخترت داریم
به خانواده ی تو ما همه بدهکاریم

بلندمرتبه , پیروز , سرفراز تویی
شکوه پرچم در حال اهتزاز تویی
اسیر بند , ولی تشنه ی نماز تویی
کریم زاده ی از خلق بی نیاز تویی

به خاطر تو زمین جان تازه میگیرد
به احترام تو باران اجازه میگیرد

چقدر اهل گذشتی چقدر آقایی
چه قدر مثل رسول خدا شکیبایی
حسینی و حسنی و علی و زهرایی
چه خوب حضرت باب الحوائج مایی

به زیر سایه ی تو رو به دیگران نزنیم
کنار سفره ی تو حرف آب و نان نزنیم

اگر تو صید کنی آرزویمان قفس است
اسیر دام تو با جبرئیل هم نفس است
بدون مرحمتت زندگی ما عبث است
نگاه لطف تو یا کاظم الائمه بس است

محبت به تو مرز میان خوب و بدی ست
مطیع امر تو بودن سعادت ابدی ست

قسم به حضرت زهرا نگاه کن ما را
نگاه کرده و پاک از گناه کن ما را
هر آینه بری از اشتباه کن ما را
بیا و راه بلد رو به راه ما را

ببین که ما و معاصی مان دچار همیم
نظر نما همگی “بشر حافی” تو شویم

رسیده پیک اجل گوئیا سر آورده
خبر ولی خبری گریه آور آورده
ببین فراق چه بر روز دختر آورده
غم تو گریه ی معصومه را در آورده

چقدر درد و مصیبت به جانش افتاده
ببین به عالم و آدم جواب رد داده

قد رشید تو را بار غصه خم کرده
شبیه چشم ترت بازویت ورم کرده
چقدر مرد نگهبان به تو ستم کرده
به زیر سلسه پای تو را قلم کرده

شکنجه دادن تو روزی یهود شده
تمام دور و بر گردنت کبود شده

در آسمان نگاهت شراره حد میزد
به سینه ی تو چرا مرگ دست رد میزد؟
چقدر “سندی” ملعون تو را لگد میزد
به مادر و پدرت حرف های بد میزد

به رنگ لاله شدی و ز غصه پژمردی
شبیه مادر خود فاطمه کتک خوردی

شبیه مادر خود فاطمه پرت زخم است
شبیه مادر خود فاطمه سرت زخم است
ز بی حیایی شلاق پیکرت زخم است
و پلک خسته ی هر دیده ی ترت زخم است

دم غروب نشستی خدا خدا کردی
همیشه روزه ی خود را به گریه وا کردی

اگرچه درد و غم و غربتی کهن داری
اگرچه غصه ی دوری از وطن داری
به روی شانه ی خود کوهی از محن داری
و از شکنجه ی دشمن نشان به تن داری

سرت به نیزه تماشا نشد ولی آقا
سر عبای تو دعوا نشد ولی آقا

به روی سینه ی تو چکمه ی شرور نرفت
و در دهان تو سر نیزه ای به زور نرفت
میان راه سرت داخل تنور نرفت
بدون پوشیه طفلت دیار دور نرفت

نگاه اهل و عیال تو قحط آب ندید
چه خوب فاطمه ات مجلس شراب ندید

علیرضا خاکساری

نمایش بیشتر

اشعار مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

برای امنیت، از سرویس reCAPTCHA Google حریم خصوصی و شرایط استفاده استفاده کنید.

دکمه بازگشت به بالا