متفرقه

شهید مدافع حرم مصطفی صدر زاده

تقدیم به شهید مدافع حرم مصطفی صدر زاده ( سیدابراهیم)

آهای آهای جوونا
مهربونای این شهر
میخام بگم براتون
از آدمای این شهر
آی اونایی که دارید
‏تو چشماتون ستاره
‏میخام منم براتون
‏قصه بگم دوباره
یه روزی اون دور دورا
یه دختر ی دردونه
بازی میکرد تو حیاط
بی دغدغه تو خونه
بعد اذون که میشد
‏هی می پرید به هرسو
‏منتظر بابا ش بود
‏که در واشه بیاد تو
یه روزی از اون روزا
‏موهاشو خوب شونه زد
‏سرِ وا کردن در
‏با دادشش چونه زد
‏ میگفت مامان نمیخام
‏ با علی دعوا کنم
‏ امروز میخام من برم
‏ در واسش وا کنم

اذونو گفته بودند
‏نهارم آماده بود
‏پای سماور چای
‏مامانم ایستاده بود
‏ تو دستای همسرش
‏ چای و نبات و هِل بود
بابا اومد به خونه
‏ولی کمی کِسِل بود
نشست و گفت عده ای
دوباره حقه کردند
دور حریم عشقو
نامردا حلقه کردند
میگفت باید با دوستام
‏بریم به جنگ دشمن
‏نباد بزاریم پاشون
‏وا بشه سمت میهن
مامان ساکو بست وگفت
‏اینم ببر نیازه
‏اشکاش و پاک میکردو
‏میگفت مال پیازه
‏ بابا که میخواست بره
‏ دختر خودش رو لوس کرد
‏ با پسرش دست دادو
‏ دخترکش رو بوس کرد
‏رفت و صدایی برخاست
‏بابایی زودی برگرد
‏پشت سر و نگاه کرد
‏خندیدو بای بای میکرد
‏ مامان کنار بچه اش
‏ نقاشی شو رنگ میزد
‏ با سر میرفت رو گوشی
‏ تا که گوشی زنگ میزد
‏الو الو مصطفی
‏دلم پوسید کی میای
‏دو ماهی شد که رفتی
‏میشه بگید کی میای
‏ بابا که گفت یه مقدار
‏ از کارا رو زمینه
‏ دوباره کوهی از غم
‏ روی دلش میشینه
‏مامان برا بچه هاش
‏با غم و غصه میگفت
‏ اشکاشو پاک میکرد و
‏براشون قصه میگفت
‏ آی قصه قصه قصه
‏ نون وپنیر و پونه
‏ گریه نکن دخترم
‏ بابا میاد به خونه
‏یه روز که رفت مدرسه
‏قبل کلاس آخر
‏صدا زدن ، فاطمه
‏پاشو بیا تو دفتر
‏ مدیر و کادر دفتر
‏ حلقه زدن کنارش
‏ گرفتن از چادر و
‏ رو مقنعه غبارش
بغض توی سینه شو
مدیرشون رها ‏ کرد
‏دلو به دریا زدو
‏کلاف حرفو واکرد
ای گل من ، بهارم
شکوفه ی زندگی
اگه که دست بابات
زخمی بشه چی میگی

‏ توی دلش داشت میگفت
امروز مگه چی شده
حرفا یکی در میون
انگاری قیچی شده

میگفت خانم ، اجازه
انگاری دلواپسی
انگار میخای که از من
یه چیزی رو بپرسی
هی میگی از رقیه
از صبر و آزادگی
بند دلم پاره شد
خانم چی میخای بگی

با گریه هات هی میگی
عزیز و نور عینم
کی میگه من شبیه
رقیه ی حسینم

کم کم چشاشو وقتی
وا کرد شبیه غنچه
عکس باباشو دید که
زدن میون کوچه

با آژیر آمبولانس
یهو دلش رو بردن

باباش اومد ولی حیف
تابوتشو آوردن

چشم تموم مردم
بارونی بود دوباره
پارچه رو گه کنار زد
دید بابا سر نداره

مجید قاسمی

نمایش بیشتر

اشعار مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

برای امنیت، از سرویس reCAPTCHA Google حریم خصوصی و شرایط استفاده استفاده کنید.

دکمه بازگشت به بالا