شعر تخريب بقيع

غربت بقیع

بقیع و چار مزاری که برده طاقت را
مفسّری ست که تفسیر کرده غربت را

بقیع و خلوت شب های سوت و کور خودش
نشانده بر دل خود داغ بی نهایت را

خرابه های بقیع آسمانی از نور است
که خیره کرده به خود چشم های جنّت را

بهشت گمشده ی شیعیان بقیع ؛ ولی
در اختیار گرفته ست کُنج عزلت را

هزار مرتبه لعنت بر آن کسی که گذاشت
به روی شانه ی ما بار این مصیبت را

هنوز مرد کرم بی حرم ترین آقاست
ندیده هیچ کریمی چنین کرامت را

بقیع…داغ حسن … کوچه ی بنی هاشم
مدینه دیده به چشمان خود قیامت را

من از حوالی کوچه رسیده ام گودال
چگونه هضم کنم : “زینب و اسارت ” را

همانکه دست خودش را به خون حنجر شُست
کشانده سمت حرم دست های غارت را

سر بریده و سر نیزه های بی احساس
به نزد فاطمه من می برم شکایت را

بقیعِ شام ؛همانجا که دختر ارباب
ادامه داد مسیر کمال نهضت را

بقیع خاک غریبی که قصّه ها دارد
بقیع در دل خود داغ کربلا دارد

اسماعیل شبرنگ

نمایش بیشتر

اشعار مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

برای امنیت، از سرویس reCAPTCHA Google حریم خصوصی و شرایط استفاده استفاده کنید.

دکمه بازگشت به بالا