شعر مصائب اسارت كوفه

قاریِّ محترم

با سنگ های تیز بهم خورده روی تو

جا خوش نموده نیزه چرا در گلوی تو

تا باز شد لبان تو ،قاریِّ محترمش

پرتاب شد زهر طرفی سنگ سوی تو

من تار ، تار، موی تو را شانه می زدم

حالا ز چوبِ نیزه کنم جمع موی تو

یک بخش ِصورت تو میان تنور سوخت

از آن به بعد گشته عوض رنگ و بوی تو

خیلی عوض شدی زصدا می شِناسَمَت

هربار محملم برِسَد روبروی تو

هرروز خونِ تازه می آید ز حنجرت

از بس ترک ترک شده شکلِ سبویِ تو

قرآن بخوان زحرمتِ زینب دفاع کن

بازی نموده شایعه با آبروی تو

رجاله ها به صورت تو سنگ می زدند

برپرده های محمل ما چنگ می زدند

 قاسم نعمتی

نمایش بیشتر

اشعار مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

برای امنیت، از سرویس reCAPTCHA Google حریم خصوصی و شرایط استفاده استفاده کنید.

دکمه بازگشت به بالا