شعر شهادت امام كاظم (ع)

یا باب الحوائج

بالاترین خورشید، گنجی در خفا بود
لبهای خشکش، تشنهء ذکر و دعا بود

بی جلوه هم از بندهء بد، عبد می ساخت
موسای ما در معجزاتش بی عصا بود

از ساق عرش افتاد در زندان ویران
آنکس که مجروحیتش از ساق پا بود

با ضربه ها هرچند که از حال می رفت
در سجده مدهوش ملاقات خدا بود

زیر عبایش جلوه های پنج تن داشت
هر جای جسمش روضهء آل عبا بود

بار قنوتش را ورم هایش کشیدند
هر وعده سیلی خورد آقا بی هوا بود

هرکس که آمد پیش او حاجت روا شد
هرچند حرفش نیشدار و ناروا بود

زنجیر، دور گردنش بود و زمین خورد
بسکه ردیف استخوانش جابجا بود

با زخم لبهایش به سختی آب می خورد
هرشب گریز روضه هایش کربلا بود

ای کاظمینی ها! جنازه بر زمین ماند
ای کاش در بین شما، یک آشنا بود

هرچند بی کس روی تخته پاره افتاد
در وقت تدفینش یقین دارم رضا بود

اینجا از ابریشم، کفن آماده کردند
در پیش مردم حرمت صاحب عزا بود

در کربلا یا سر به روی نیزه می رفت…
یا هر تنی صدپاره با سر نیزه ها بود

آنجا سری در دست قاتل بود اما
با خنجر کُندی بریده از قفا بود

بعد سه روز ارباب ما را دفن کردند
تجمیع جسم او به دست بوریا بود

رضا دین پرور

نمایش بیشتر

اشعار مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

برای امنیت، از سرویس reCAPTCHA Google حریم خصوصی و شرایط استفاده استفاده کنید.

دکمه بازگشت به بالا