شعر شهادت حضرت عبدالله بن الحسن (ع)شعر محرم و صفر

دست در دستِ عمه اش بود و
دلش اما میانه ى گودال
دید با چشم خود که افتاده
تن ارباب تا شود پا مال

حرمله از همه جلو تر رفت
سر آن سر چقدر دعوا بود
شمر و خولى حریص تر بودند
حرف آنها به هم بفرما بود

دید کودک تمام واقعه را
خواست تا پر کشد به سوى عمو
عمه اش گفت:نه!عزیز دلم
جان تو هست آبروى عمو….

گفت:عمه!بدان که مى میرم
من بدون عمو نمى مانم
دست من را رها کن و بگذار
تا کنم جان فداى جانانم

آن تنى که به روى خاک افتاد
همه ى عشق و اعتبار من است
بعد بابا مرا پدر بوده
صاحب و صاحب اختیار من است

ناگهان دست عمه را وا کرد
پا برهنه…دوان دوان آمد
مات و مبهوت حال بد حالش
ضربه اى سوى او نشان آمد

دست او شد به پوست آویزان
داغ عباس تازه شد انگار
خون او بست چشم مولا را
و جراحات قلب شد بسیار…

تن او بر تن حسین افتاد
جان تازه گرفت لشکر باز
همه ى أسب ها مهیا شد
تا کند روى پیکرش پرواز…
آرمان صائمى

نمایش بیشتر

اشعار مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

برای امنیت، از سرویس reCAPTCHA Google حریم خصوصی و شرایط استفاده استفاده کنید.

دکمه بازگشت به بالا