شعر شهادت حضرت رقيه (س)

کوه غم

امشب به شام شام مرا آفتاب برد
کوه غمی که سینه من داشت آب برد
به به ببین که آمده اینجا به دیدنم!
با سر رسیده سر بگذارد به دامنم

خوش آمدی عزیز دل غم کشیده ام
پایت کجاست تا بگذاری به دیده ام؟!

گریه به روز و حال سیاهم نکن پدر
آشفته ام عجیب! نگاهم نکن پدر

آرام باش حال مرا بدترش نکن
هرچه شنیده ای ز کسی باورش نکن

بعد از تو روزگار من و عمه خوب بود
یادت که هست دمدمه های غروب بود؟!

سجاده ی نماز من اصلا لگد نشد
مردی بزور از وسط خیمه رد نشد

پوشیه های اهل حرم را کسی نبرد
چادر نماز قیمتیم را کسی نبرد

اصلا که گفته زجر مرا زجر داده است؟
باور نکن!که حرف بقیه زیاده است

زجر آنقدر هوای مرا بین دشت داشت
آرام آمد و بروی ناقه ام گذاشت

حرف قشنگ به من معصومه کم نزد
من گم شدم ولی به سرم داد هم نزد

زد ابرویم شکست حواسش به من نبود
اهل شراب و دختر بی کس زدن نبود

دراین مسیر تشنه نبودیم آب بود
بابا غذای ماهمه مرغ و کباب بود

لاغرشدم؟بخاطر روزه گرفتن است
خون مردگی چشم من از گریه کردن است

در کوفه حس ما همه حس غرور بود
شکرخدا که چشم بد از ما بدور بود

وقتش شده ز شام بگویم ولی چه سود
خیلی خلاصه جان دلم!شام بد نبود..

القصه خوبی و خوشی من تمام بود
پیری من بخاطر هجر امام بود

آمین بگو دعای مرا سایه سرم
ای کاش کربلا بشود دفن پیکرم

سید پوریا هاشمی

نمایش بیشتر

اشعار مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

برای امنیت، از سرویس reCAPTCHA Google حریم خصوصی و شرایط استفاده استفاده کنید.

دکمه بازگشت به بالا