شعر شهادت حضرت رقيه (س)

خم شد کمرم ، پیر شدم ، بار گرفتم
بعد از تو فقط دست به دیوار گرفتم

مجبور شدم یاد بگیرم بنویسم
مجبور شدم…! لکنت گفتار گرفتم

بوسه نزدی روی مرا چند صباحی است
حق دارم اگر حسّ طلبکار گرفتم

هم شد سپر صورت و هم معجر من شد
از دست شکسته چقدر کار گرفتم

این موی سپیدی که سرم هست هدیه
از مشتریان سر بازار گرفتم

با عمه کجا ها که نرفتیم !.نبودی
آمار سرت را دم دربار گرفتم

کردم‌چقدر سعی ببینم که میآیی
از آمدن تو خبر اینار گرفتم

آنقدر هلم داد سنان با نوک نیزه
انگار که زخم از نوک مسمار گرفتم

داری خبر از مجلس مهمانی در شام
شد حرف و حدیثی ، غم بسیار گرفتم

در مجلس می مردک هیزی که رسید و
دست کمک از چشم‌ علمدار گرفتم‌

آنقدر کتک خوردم و آنقدر نمردم
تا آخر سر فرصت دیدار گرفتم

محمد کیخسروی

نمایش بیشتر

اشعار مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

برای امنیت، از سرویس reCAPTCHA Google حریم خصوصی و شرایط استفاده استفاده کنید.

دکمه بازگشت به بالا