کربلا شد دیارِ بی رحمی رفت بالا عیارِ بی رحمی هرچه خورشید داغ تر می شد خاک می شد دچارِ بی رحمی آب سردِ فرات هم آن روز شد مُبدّل به نارِ بی رحمی مادر او نداشت از مهرش این چنین انتظارِ بی رحمی تک و تنها حسین گیر افتاد در میان تـبارِ بی رحمی رحمت الله واسعه دَمِ عصر عاقبت شد شکارِ بی رحمی بی حیایی در آن شلوغی شد با سنان , دستیارِ بی رحمی بوسه برداشت از دهان حسین حربه ی نیزه دارِ بی رحمی پس حوالت به گردن او داد تیغ خود را سوارِ بی رحمی استخوان گلوی خُشکش را دیـد تحتِ فشـارِ بی رحمی آه ؛ عمّامه ی حسین افتاد در کــف نابکارِ بی رحمی پُر شد از زیور و زَر و خَلخال جیب سرمایه دارِ بی رحمی محمّد قاسمی