یا ولی الله
ابتدا خواستم ز هجرانت
غزلی عاشقانه بنویسم
گفت امّا دلم, برای شما
نامه ای محرمانه بنویسم
اوّلِ نامه را به رسمِ ادب
مینویسم سلام حضرتِ ماه
باز با کوله بارِ معصیَتش
نوکری آمده به محضرِ شاه
بارها گفته ام بیا امّا
در دلم ترسِ مبهمی دارم
نشود باز قصّه ها تکرار
با خیالش مُحرَّمی دارم
بارها بندگانِ قدرت و جهل
اصلِ دین را به نامِ دین کُشته
بی سبب نیست شامِ تارِ جهان
یازده ماه را زمین کُشته
نگرانم چرا که میبینم
شِمرهایی در این عَراضی هست
بهرِ فتوا به قتلتان آقا
چندتایی شُریحِ قاضی هست!
باز امّا میانِ خوف و رجا
به اُمیدت گذشته هر روزم
منجیِ عالمی,در این شک نیست
چشمِ خود را به راه میدوزم
شک ندارم که بعدِ آمدنت
به زمین عشق هدیه خواهی کرد
شیخِمان از چه رو چنین گفته
که تو بر کعبه تکیه خواهی کرد؟
به خداوندِ کعبه, معتقدم
همه ی اتّکای کعبه به توست
لنگرِ آسمان وقارِ زمین
علّتِ بود و هستِ کعبه ز توست
همه ی عاشقان یقین دارند
آخرِ قصّه یار می آید
مینویسم در آخرِ نامه
آخرین تکسوار می آید
بهنام فرشی