شعر شهادت امام كاظم (ع)
اسرار روشن است
احوالمن از این تن تب دار روشن است
زندانمن به چشم گهربار روشن است
ازصبح تا غروب که حبسم به زیر خاک
تاصبح حالم از دم افطار روشن است
اینسال ها که سخت گذشته برای من
دمبه دمش ز آه شرربار روشن است
یکجا بلای شیعه به جانم خریده ام
آثارآن به جسم من زار روشن است
معلومتا شود به سر من چه آمده
ازصورتم که خورده به دیوار روشن است
حرفیز استخوان صبورم نمی زنم
ازساق پام شدت آزار روشن است
جسممکبود هست ولی غیر عادی است
حتیبه زیر سایه ی دیوار روشن است
زنجیررا که عضو جدید تنم شده
پنهاننکرده ام , همه اسرار روشن است
مندیده بسته ام به همه , غیر فاطمه
چشممفقط به دیدن دلدار روشن است
رضارسول زاده