معرفت در اشکهایم قدّ یک ارزن نبود
نور خود را پخش کردی؛ چشم من روشن نبود
در جواب نالهی جانسوزِ «هَل مِن ناصرت»
با خودم گفتم که روی صحبتش با من نبود
بندِ دنیا و تعلقهاش, پایم را شکست
باز شد راه حرم؛ پای حرم رفتن نبود
من شلوغش کردهام با جملهی «جا ماندهام»
اشتیاقِ کربلایت در سرم اصلاً نبود
روضهخوان «گودال» خواند و اشک من جاری نشد
کاشکی در روضههای تو دلم نشکن نبود
احترامِ خویش را باید نگه میداشتم
زشتیِ اعمال من در شأن سینهزن نبود
هر چه را که کاشتم بر باد دادم با گناه
هیچ کس اندازهی من با خودم دشمن نبود
روضهخوانت میشوم تا باز هم پاکم کنی
بر زمین بودی و بر جسم تو پیراهن نبود
نیزهزارِ پیکرت یکباره حاصلخیز شد
آنقدر که روی آن جای سرِ سوزن نبود …
رضا قاسمی