در دست چاره سازِ جهان،راهِ چاره نیست
آن جا که جای طفـل،دگر گاهـواره نیست
باید به خــاک بِـسپُـردش ، تا ندیده اند
“در کار خیر حاجت هیچ استخاره نیست”
همراه با قُماطـش اگر دفن می شود
رَختی به جز کفن به تن او قواره نیست
قدری لطیف روضه بخوان،غُنچه،گُل شده ست
با این حساب حنجره اش پاره پاره نیست
دنـبال شرح مـــاوَقَعِ مَقــتلش مباش
وقتی ز فرط گریه ، مَجالِ اشـاره نیست
فهمیدم از تبسّم این طفل و آهِ شاه
لبخند،آتشی ست که آنرا شراره نیست
قصّه به سر نمی رسد آنجا که،ظرف آب
-دست رُباب هست ولی شیرخواره نیست
از خیمه ای که سوخته نصفش،به آسمان
-هـرچه رقــیّه می نِگرد یک ستاره نیست
در کوچه های شام اگر می کند سؤال
عمّه،علی کجاست که بر نی سواره نیست ؟
از بس که خورده سیلی مُحکم پس از پدر
در چشـــم نازدانــه توانِ نظــاره نیست…
محمّدقاسمی