شعر مصائب اسارت شامشعر مصائب اسارت كوفه
می زند آتش به قلبم ماجرای نیزه ها دیده می شد محشری از لا به لای نیزه ها
می زند آتش به قلبم ماجرای نیزه ها
دیده می شد محشری از لا به لای نیزه ها
مصحفی که جای آن بر شانه های عرش بود
عاقبت تقطیع شد در کربلای نیزه ها
نه , مکن باور اگر چه گفت عصر واقعه
دیده می شد پشت خیمه ردّ پای نیزه ها
می شود سرها به نی منظومه ای دنباله دار
می رود تا آسمان ها ناله های نیزه ها
می شود فهمید از خون گریه های محفلی
پر گرفته باز قلبی در هوای نیزه ها
از چه رو خورشید , بین کوچه های کوفیان
گاه بالا بود و گاهی زیر پای نیزه ها ؟
دختری می گفت با حسرت چه می شد می زدم
بوسه ای بر حنجرت بابا به جای نیزه ها
با ردیف نیزه ها شاعر غزل خوانی نکن
آه می سوزد دلم از های های نیزه ها
مجید قاسمی