الجار ثم الدار
روزی شنیدم این روایت را که زهرا
فرمود بعد از شکوه از بعضی به مولا
مردم نمی پرسند حال از ما بماند
خسته شده همسایه از زهرا بماند
سلمان نمی پرسد چرا احوال ما را
خیلی تعجب مانده ام از کار دنیا
دیدی اگر او را بگو چشم انتظارم
با او بگو یک کار واجب با تو دارم
پیغام زهرا را به سلمان برد مولا
سر پیش مولایش نمی آورد بالا
سلمان به مولا گفت،از روی خجالت
تنها نیامد خادمت ، سلمان عیادت
سلمان به دیدار تمام نور آمد
ملک سلیمان بود مثل مور آمد
زهرا به او فرمود تو با اهلبیتی
دوری نکن از ما که از ما اهلبیتی
یک ظرف خرما داد صدیقه به سلمان
پس اینچنین فرمود آن خاتون به مهمان
بعد از تناول ای مسلمان از دعایم
با خود بیاور هسته هایش را برایم
سلمان به خانه برد آن ظرف رطب را
اما نمیدانست مقصود از طلب را
پس هر چه خرما خورد و هر چه میشمارد
او با تعجب دید که هسته ندارد
آمد دوباره محضر زهرای اطهر
پرسید علت را از آن جان پیمبر
فرمود زهرا بعد گریه با نجابت
سلمان نمی آید کسی اینجا عیادت
گفتم به این عنوان بیائی باز اینجا
این روزها تنها شده ام ابیها
از درد میپیچم به خود همواره هر شب
تا صبح بیدارم فقط از شدت تب
الجار ثم الدار گفتم،جایش آنها
گفتند ما خسته شدیم از اشک زهرا
سلمان دعا کن زودتر حاجت بگیرم
خسته شدم دیگر دعایم کن بمیرم…
محسن صرامی