مى رسد بانوى باران
مى رسد بانوى باران، شرف الشمس حیا
حضرت صبر، علمدار وفا، روح دعا
مى رسد مظهر غم، عالمه ى عالمه ها
مى رسد سنگ صبور همه ى فاطمه ها
اینکه ارث از نفس غیرت مادر دارد
داغ هفتاد و دو آلاله ى پرپر دارد
شکوه ها از غم ایام اسارت دارد
قد خمیده است ولى باز ابهت دارد
بر لبش در همه جا موعظه اى غرّا بود
نایب شیر خدا، نائبه الزهرا بود
گرچه دلخسته از این مردم گمراه شده
یک تنه مظهرى از “نصر من الله” شده
وسعت سینه ى او وسعت دنیایى نیست
هر چه دیده است به جز نیکى و زیبایى نیست
ذلت و زندگى زینب کبرى !!!؟ هرگز
او جوان داده ولى معجر خود را هرگز
بر لبش ذکر رضى الله، ولى سیر شده
قدر صد سال شکسته شده و پیر شده
باز هم در دل خود داغ پیمبر دارد
جگرى سوخته از ماتم اکبر دارد
قطعه قطعه شدن پیکر او را دیده
پاره هاى تن او روى عبایى چیده
چه غریبانه پریشان اباالفضل شده
دست او دیده و گریان اباالفضل شده
دیده او رنگ و روى دختر در خیمه پرید
نیزه اى آمد و چشمان علمدار درید
فکر تاثیر یکى قطره ى آب است هنوز
از همه بیشتر او فکر رباب است هنوز
دیده که تیر رسیده است به مقصد بخورد
گوش تا گوش على اصغر او را ببُرد
با سرِ بر روى نیزه سفرى کرد به شام
طعنه ها می شنود جای ادب، جاى سلام
نیش دشنام نشسته به دل محزونش
چوبه ى محمل و پیشانى غرق خونش
گذر از کوچه ى پر بغض یهودی ها واى
صورت انسیه و موج کبودی ها واى
پر و بالش به خدا لحظه ى پرواز شکست
سنگى آمد ز لب بام سرش باز شکست
غصه ى شام چه بر قلب صبورش آورد؟
صدقه … واى! چه بر روز غرورش آورد
خاطراتش دل او را بدهد باز عذاب