شعر بازگشت كاروان به مدينه

مى رسد بانوى باران

مى رسد بانوى باران، شرف الشمس حيا
حضرت صبر، علمدار وفا، روح دعا

مى رسد مظهر غم، عالمه ى عالمه ها
مى رسد سنگ صبور همه ى فاطمه ها

اينكه ارث از نفس غيرت مادر دارد
داغ هفتاد و دو آلاله ى پرپر دارد

شكوه ها از غم ايام اسارت دارد
قد خميده است ولى باز ابهت دارد
 
بر لبش در همه جا موعظه اى غرّا بود
نايب شير خدا، نائبة الزهرا بود

گرچه دلخسته از اين مردم گمراه شده
يک تنه مظهرى از “نصر من الله” شده

وسعت سينه ى او وسعت دنيايى نيست
هر چه ديده است به جز نيكى و زيبايى نيست

ذلت و زندگى زينب كبرى !!!؟ هرگز  
 او جوان داده ولى معجر خود را هرگز

بر لبش ذكر رضى الله، ولى سير شده
قدر صد سال شكسته شده و پير شده

باز هم در دل خود داغ پيمبر دارد
جگرى سوخته از ماتم اكبر دارد

قطعه قطعه شدن پيكر او را ديده
پاره هاى تن او روى عبايى چيده

چه غريبانه پريشان اباالفضل  شده
دست او ديده و گريان اباالفضل شده

ديده او رنگ و روى دختر در خيمه پريد
نيزه اى آمد و چشمان علمدار دريد
 
فكر تاثير يكى قطره ى آب است هنوز
از همه بيشتر او فكر رباب است هنوز

ديده كه تير رسيده است به مقصد بخورد
گوش تا گوش على اصغر او را ببُرد

با سرِ بر روى نيزه سفرى كرد به شام
طعنه ها می شنود جای ادب، جاى سلام  

نيش دشنام نشسته به دل محزونش
چوبه ى محمل و پيشانى غرق خونش

گذر از كوچه ى پر بغض يهودی ها واى
صورت انسيه و موج كبودی ها واى
 
پر و بالش به خدا لحظه ى پرواز شكست  
سنگى آمد ز لب بام سرش باز شكست

غصه ى شام چه بر قلب صبورش آورد؟
صدقه … واى! چه بر روز غرورش آورد

خاطراتش دل او را بدهد باز عذاب

خيزران، بغض يزيد، طشت طلا، بزم شراب
رضا تاجیک
نمایش بیشتر

اشعار مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

برای امنیت، از سرویس reCAPTCHA Google حریم خصوصی و شرایط استفاده استفاده کنید.

دکمه بازگشت به بالا