خُلد بَرین
مَجذوب تو شد کوخ نشین کاخ نشین هم
بَر روی زمین بودی و در خُلد بَرین هم
یک لحظه در آن بودی و یک لحظه درین هم
فهمیده ز تدریس تو جبریل اَمین هم
این وَرطه یقین می طَلبد جای گمان نیست
هشیار جهانیم از آن روز که مستیم
بگذار بگویند که ما باده پرستیم
از بخشش بی حَدِّ تو ما توبه شکستیم
تا دل به تو بستیم ز غیر تو گسستیم
عشقی که عیان است نیازی به بیان نیست
روحُ القُدُسِ شعر تو برداشته دَف را
شمشیر تو آموخت به ما راز شَرف را
ما فوق جَنان رفته و دیدیم هدف را
یک شعبه ی زیباو دل انگیزِ نجف را
ایوان تو در اَصل درین کون و مکان نیست
عاقل شده با شعرجنون خیز تو دعبل
عاشق شدن آسان و رسیدن به تو مشکل
شمشیر تو بر جنت و دوزخ شده حائل
ای خالق و ای رازق و ای شافع و عادل
فهمیدن اسرار تو در حد توان نیست
نزدیک شود لحظه به لحظه قدم مرگ
با لطف تو در فکر کسی نیست غم مرگ
خورشید شدی در شب پر پیچ و خم مرگ
فهمیده ام از وعده ی شیرین دم مرگ
جز خط کش میزان شما خط امان نیست
علی اصغر یزدی