عاشق آنست که شب تا به سحر می سوزد
فارغ از گفتن اما و اگر می سوزد
بهر خالص شدنش همچو شرر می سوزد
این چنین از قِبَلِ یار جگر می سوزد
ما همه سوختگان رخ دلبر هستیم
ما همه عاشق و دلبسته ی حیدر هستیم
باز خورشید زِ چشمانِ تو رو میگیرد
صاحب میکده این بار، سبو میگیرد
چشمه از بوسه ی لب هات، وضو میگیرد
کار عشق است که از بغض، گلو میگیرد
آنقدر مدح کنم تا که شوم مدهوشت
کی تمنا کنم از وصل، به جز آغوشت
کعبه بشکافته و چشمه ی حق می جوشد
خاک در سجده ی تو جامه ی زر می پوشد
میثم از جام ولا شهدِ رطب مینوشد
جانِ من، بهرِ رهایی ز تنم میکوشد
تا رساند به حریم تو شها،فریادم
من،از آن روز که در بند توام آزادم
که خدا خواست تو هر آینه دلبر باشی
سرورِ هر دو جهان را تو برادر باشی
شأنت آنَست، که همتای پیمبر باشی
شهر علمیست پیمبر ،تو بر آن در باشی
آنکه با دست خداوند،ترحم میکرد
با نبی در شب معراج، تکلم میکرد
مرتضائی و تو هر آینه حیدر هستی
لشکری فخر کند فاتح خیبر هستی
چون به هنگام خطر شیر دلاور هستی
احمد آسوده بُود تا که تو لشکر هستی
احمد از دیدن روی تو شَعَف میگیرد
بوسه را بین دو ابروت، هدف میگیرد
گر نبی بود سبب بهر “خلقت الأفلاک”
علّت خلقت احمد که بُوَد در لولاک!
تو همانی که فراتر شده ای از ادراک
بوترابی و پدر!دست بِکِش بر این خاک
تا که از خاک درت دُرّ نجف سازم من
عالمی را به تماشای تو صف سازم من
معین بازوند