غریب مدینه
آقاترین روزی ده شهر مدینه
روی جگر داری هزاران وصله پینه
زخم فراوان داری و مونس نداری
کاری شده زهر جفا و حس نداری
در سینه ماتم داشتی، انکار کردی
با لختهء خون، روزه را افطار کردی
باید سرت را در بغل مادر بگیرد
داری چه می پیچی به خود، خواهر بمیرد
بال و پر شیر خدا، بال و پرت کو؟
آن گوشواره، یادگار مادرت کو؟
ازکودکی، خیلی خودت را پیر کردی
بافاطمه رفتی کجا که دیر کردی
فضه گواهم بود، ترسیدم همانروز
چادر که خاکی بود را دیدم همانروز
رفتی کسی با مادر ما، در نیفتد
رفتی کنارش باشی و با سر نیفتد
در کوچهء تنگ مدینه گیر کردید
خوردید سیلی، بعد آن تغییر کردید
آنروز مادر تا شبش حرفی نمی زد
تا صبح هم با زینبش حرفی نمی زد
تو ریختی در خود، ولی من گریه کردم
دور از همه، دور از علی من گریه کردم
چشمم به چشم تار مادر خورد، ای وای
دستم به پهلویش شبی برخورد، ای وای
دیگر پی رازت نمیگردم برادر
این بار هم ناراحتت کردم برادر
پاشو تو که اهل محل را می شناسی
فتنه گر جنگ جمل را می شناسی
یک عده مأمورند آتش بر فروزند
تابوت و پیکر را به یکدیگر بدوزند
هنگام تشییع تنت همراه زهرا
باید بگیرم چشمهای قاسمت را
صد گرگ، آهوی چمن را دوره کردند
جای حسن ابن الحسن را دوره کردند
با چه شتابی بر سر او می رسیدند
باهرچه میشد میزدند و می بریدند
ماه حرم تا خیمه با خواهش می آمد
مثل عسل، موم تن او کِش می آمد
رضا دین پرور