شهزاده ای که طلعت همچون بهار داشت
در کربلا به سینه دلی بی قرار داشت
بابا نداشت لیک حسینش چو باب بود
کز کودکی به دامن مهرش قرار داشت
بیش از علیِّ اکبر خود داشت میل او
زیرا که قاسمش ز حسن یادگار داشت
چون گفت مرگ بهر من احلی من العسل
عمش به پیش خلق به او افتخار داشت
با شرم زیر لب ز عمو اذن جنگ خواست
چون عزم وصل اکبر والاتبار داشت
بابا نداشت تا که بپوشاندش زره
قاسم ولی به دل ز عمو انتظار داشت
اما عمو اجازه ی میدان به او نداد
رو کرد سوی خیمه ی مادر پی مُراد
گفتا به مادرش که عمویم بها نداد
اذن فدا شدن به رکابش مرا نداد
بابا اگر که بود مرا مانعی نبود
بودم یتیم و اذن به این مبتلا نداد
اکبر هزار پاره و من راه می روم
توفیق جنگ را ز چه بر من خدا نداد
مادر ز دیده ژاله ی او پاک کرد و گفت
جانا خدای هیچ غمی بی دوا نداد
عمامه و لباس پدر را ز من بگیر
بیهوده این لباس به من مجتبی نداد
وقتی حسین جامه ی سبزش بدید گفت
الحق که حق مثال تو بر اولیا نداد
شد کربلا به حیرت از این غنچه ی حسن
قاسم به تن بجای زره می کند کفن
شد کربلا نظاره گر غربتی الیم
وقتی که قطعه قطعه شد آن یوسف یتیم
پا می کشید روی زمین و به زیر لب
می گفت با حسین هلا ایّها الکریم
آمد عمو به حال خرابی به سوی او
تا دید جسم مثله ی او شد دلش دو نیم
گفتا به ناله ، قاسم رعنای من بدان
در مرگ من به اکبر لیلا شدی سهیم
بعد از تو نجمه مادر غم دیده ات ز سوز
بر خاک سرد و تیره شود تا ابد مقیم
حالا که من به پیش حسن غرق خجلتم
با خنده طعنه می زندم دشمن رجیم
از بسکه پیکرت ز سنان بهره مند شد
کوتاه بود قدِّ تو ، اما بلند شد
محمد مبشری