شعر شهادت حضرت رقيه (س)

عمــــو عبّاس(ع)

کاروان در مسیرِ راز و نیـــاز
مدّتی از مسیـــر باقــــی بود
دختری مثلِ آسمان معصــوم
باز هم رویِ دوشِ ساقی بود

پیشِ هم در کــــنارِ هم با هم
هردوشان مهربان و با احساس
بود ساقی اسیرِ این کــــودک
دخترک عاشقِ عمــــو عبّاس

عاشـــقِ خنده های شیرینش
عاشـــقِ آبشـــارِ مــویش بود
عاشـــقِ ارتـــفــــاعِ بالایـــش
فتـــحِ این قلّه آرزویش بــود

این گذشت و گذشت تا اینکه
چشم بر راهِ قطره ای بـــاران
دید دارد عمـــو اباالفضل اش
مَشک بر دوش می رود میدان

مـــثــلِ مـــاهـــی دور از دریـــا
دو لبِ کوچکش به هم میخورد
دخترک خوبِ خوب می دانست
داشت یک حادثه رقم می خورد

دیـــد از دور که عَلَــــم افتــــاد
دیـــد بابا بــــدونِ او برگشــــت
با خودش گفت پس چــــرا بابا
با عمو رفت ، بی عمــو برگشت

ناگــهان در میانِ گرد و غُبـــار
با نگـــاهِ رُبـــاب او هــــمــدرد
بی صدا داد زد عمـو عبّــــاس
به خــــدا تشنه نیستم برگــرد

مثلِ دریا دلش تلاطُم داشت
مثلِ باران به هر طرف بارید
تا زمین خورد ناگهـــان بر نِی
سرِ ساقی به سمتِ او چرخید

دخترک ناگهان پرید از خواب
با صدایــــی که گفت دلبندم
و عمــــو گفت با کمی لبخند
خواب دیدی… نترس فرزندم

دخترک گـــفت : دوستـــت دارم
تا تو هستی خیالِ من تخت است
زندگـــی بی تو را نمی خــواهم
در کنارت رقیّه خوشبخت است

ساقـــی امّا درســـت می دانست
خطری سخـــت در کمــــین باشد
داشت عبّاس با خودش میگفت :
کاش خوابت فقط همین باشد …

 ابراهیم زمانی

نمایش بیشتر

اشعار مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

برای امنیت، از سرویس reCAPTCHA Google حریم خصوصی و شرایط استفاده استفاده کنید.

دکمه بازگشت به بالا