برخیز ای نور دو چشمم

یک اربعین بر روی نی دیدم سرت را
دیدم که زخمی کرده نیزه حنجرت را

یک قافله با سوز و اشک و آه آمد
برخیز و بنگر حال و روز لشکرت را

من زینبم… شناختی آیا؟

امروز اربعین عزیز دو عالم است

یا این که روز دوم ماه محرّم است؟

یک‌قافله رسیده که ره‌توشه‌اش غم است

یک‌قافله که قامت بانوی آن خم است

فرزندان بنت الحیدرند

این دو فرزندان بنت الحیدرند
وارث رزم علیِ اکبرند
شیر از شیر ولایت خورده اند
حافظان مکتب پیغمبرند

پیچ و خم

من که در پیچ و خم جاده ی دنیا ماندم

دردم این است چرا این همه تنها ماندم؟!

یک نفر نیست به داد من ِ تنها برسد؟

در پی «راه بلد» در دل صحرا ماندم

می آید آخرسر

می آید آخرسر, سرت … چیزی نمانده

تا جان بگیرد دخترت … چیزی نمانده

با چادری گلدار و سنجاق و عروسک

می آید این جا مادرت … چیزی نمانده

گرفتار علمدار

ما گرفتار علمدار تو هستیم حسین

از ازل یار علمدار تو هستیم حسین

سمت نوکری ما سمتی دیرینه است

عبد دربار علمدار تو هستیم حسین

ابری ام

ابری ام, بارانی ام, حال و هوایم خوب نیست

چشم سر, خیس است امّا چشم دل, مرطوب نیست

آفت عصیان به جان نخل دل افتاده است

علتش این است اگر محصول ها مرغوب نیست

سیزده جام عسل

آیینه‌ یمرد جمل آمد به میدان

یک شیر دلمانند یل آمد به میدان

با سیزدهجام عسل آمد به میدان

ای لشگرکوفه! اجل آمد به میدان

در میان قنوت

در میان قنوت چشمانم
عکس یک قبر خاکی افتاده
سنگ غربت شکسته بغضم را
دیده ام, صبر خود ز کف داده

زهرش اثر کرد


زهرش اثر کرد و گرفت از تو توان را

طوری که حتی تار دیدی این و آن را

وقت زمین افتادنت احساس کردی

در باغ سرسبز تنت رنگ خزان را

ابری سیاه,

ابری سیاه, چشم ترش را گرفته بود

زهری توان مختصرش را گرفته بود

معلوم بود از وَجَناتش که رفتنی است

یعنی که رُخصت سفرش را گرفته بود

گداها

هر چند که ما را نوشتند از گداها

اصلاً نمی آید گدا بودن به ماها

ما روسیاهان ارزش خاصی نداریم

ماها کجا و نوکری دلرباها؟!

دکمه بازگشت به بالا