مقتل نوشت ؛ آه…و یعنی تمام شد
یعنی که دور مادرمان ازدحام شد
یعنی رکوع پشت درش امتداد یافت
یعنی شهید سجده به پای امام شد
مقتل نوشت ؛ آه…و یعنی تمام شد
یعنی که دور مادرمان ازدحام شد
یعنی رکوع پشت درش امتداد یافت
یعنی شهید سجده به پای امام شد
تا کی برای آمدنت لحظه بشمرم
از اینکه غایبی ز نظر سخت دل پُرم
آقا دلم برای شما لک زده ولی
می دانم اینکه هیچ به دردت نمیخورم
مسمار…در سوخته…آتش…ماتم
یک زن…در و دیوار…و یک دنیا غم
با لهجه ی درد…داد زد حیدر…وای…
ناموس علی و اینهمه نامحرم…!!!؟
از شوق یاری ام دل از دست داده ای
تا آفتاب عصر خودت را کشانده ای
شرمنده ام …فرات پر آب است و تو عزیز
مانند ماهیان به تلظی فتاده ای
ای مشک! چرا ساقی دربار نیامد؟
ما تشنه ی عشقیم…چرا یار نیامد؟
ای کاش که می آمدی و عمه نمیگفت ؛
ای اهل حرم ! میرو علمدار نیامد…
نیما نجاری
درست لحظه ی آخر در این محل افتاد
و قطره قطره ی اهلا من العسل افتاد
میان عرصه ی میدان عجیب غوغا شد
مفاصل تن قاسم یکی یکی وا شد
درب وا شد و به گوش همه
تق ترقهای استخوان آمد
مادرم فرصت دفاع نداشت
پشت هم ضربه ناگهان آمد
چقدر خون چکداز ریش ریش پیرُهنت
شکست گوشه ابرو…شکسته شد دهنت
در آن کشاکش گودال مگر نمیدانست
که ” لا یمسحو الا مطهرون” به تنت…!!!؟
نیما نجاری
آتش به تمام قد بر افروخته دید
مسمار نمایان به در سوخته دید
یک لحظه تنفس حسین بند آمد
دیوار و تن و در چو بهم دوخته دید
نیما نجاری
درست لحظه ی آخر در این محل افتاد
و قطره قطره ی اهلا من العسل افتاد
میان عرصه ی میدان عجیب غوغا شد
مفاصل تن قاسم یکی یکی وا شد
پدر نداشت…برادر نداشت…ستاره نداشت
و گوشواره که هیچ, کاش گوش پاره نداشت
و دخترک که پر از آبله است حنجرهاش
توان برای تنفسی دوباره نداشت