طرح نویی به داستان دادی
گوشه ی مقتلی نشان دادی
بار دیگر بساط روضه و اشک
به سگت باز استخوان دادی
طرح نویی به داستان دادی
گوشه ی مقتلی نشان دادی
بار دیگر بساط روضه و اشک
به سگت باز استخوان دادی
آقا یواش بال و پرت تیر میخورد
اینجا تمام دور و برت تیر میخورد
بی دست میروی و زمین میخوری و آه
یعنی حرم ببین سپرت تیر میخورد
مجلس بدون اشک تو آقا نمیشود
اصلا بساط روضه مهیا نمیشود
آقا تو روضه خوان غم مادرت بشو
هر کس که روضه خوان زهرا نمیشود
کاروان آمده و موعد دیدار شده
چشم بارانی عمه چه قدر تار شده
چه قدرعمه ی ساداتمصائب دیدند
چه قدر مردم بازار به ما خندیدند
از فرط ضعف, دست به دیوار برده ام
در کودکی شیبه زنی سالخورده ام
چشمان کوچکم دگر تار می روند
از بسکه زخمهای تنم را شمرده ام