سیاهچال

باب الحوائج هستی و عالم گدایتان

امّید نا امیدها نوشته خدایتان

 ای ملجاء همیشگی بی پناه ها

ای مستجاب لحظه به لحظه  دعایتان

خواهش نمود

 

خواهش نمود عقیله زهرا کهبسترش

در زیر آفتاب شود چون برادرش

گرمای ظهر و تشنگی و یاد کربلا….

روضه گرفته است در این روزآخرش

خانه زاد کعبه

نگاهی کرد مولا جان گرفتم

نفس زد با دمش ایمان گرفتم

تکلم کرد و من قرآن گرفتم

و از او درس یک انسان گرفتم

بحر طویل فاطمیه

صبح زود است و رها از همه غم ها شده زهرا

و آماده ی رفتن شده است ام ابیها

بنشینید , ببینید

که این آخر روزی , نشسته است کمی نان , بپزد بهر یتیمان

مشکی به تن کنیم

باید برای فاطمه مشکی به تن کنیم 

باید زداغ او دل خود پرمحن کنیم 


باید جان دهیم در این فاطمیه ها 

باید که یک دهه فقط از او سخن کنیم 

خدارحم کند

شهر آبستن غم هاست خدا رحم کند

شهر این بار چه غوغاست خدارحم کند

بوی دود است که پیچیده , کجا میسوزد؟

نکند خانه ی مولاست خدا رحم کند

شام غریبان

آنجا که اشک پای غمت پا گرفت و بعد

بغضی میان سینه من جا گرفت و بعد

وقتی که ذوالجناح بدون تو بازگشت

این دخترت بهانه بابا گرفت و بعد

گریه های طفل خردسال

بر نیامد از تمنای لبش کامم هنوز

او به روی نیزه رفت و من به دنبالش هنوز

زینت دوش نبی مصطفی حقش نبود

بر زمین کربلا ماند پر و بالش هنوز

گهواره

کاش این قبر تو گم باشد و پیدانشود

اگرم شد سر نبش قبر بلوا نشود

از تو گهواره ای مانده ببرندش غارت

ولی ای کاش سر راس تو دعوا نشود

علقمه

باز هم بارش باران غزل های دلم

باز هم دلشدگان وای دلم وای دلم

دل به دریا زدنش را به تماشا بشوید

آنکه طوفان زده بر ساحل دریای دلم

شیر خواره

در آن زمان که کودک من شیرخواره بود

با هر بهانه ای دل من از شما سرود

هی قصه گفتمش که – لالا علی علی  –

در وقت خواب قصه بجز کربلا نبود

قاسم …

قاسم است اینکه چنین دست به شمشیر شده

نوجوانی که به عشق تو حسین پیرشده

پر پرواز گشوده به دلش تاب نبود

حرفش این بود عمو رفتن من دیرشده

دکمه بازگشت به بالا