شعر مرثیه

لاله‌های سربریده

بهار از چله‌ی داغِ زمستان‌ها خزان برگشت
به باغِ لاله‌های سربریده باغبان برگشت

زمین با گریه دور مقتلِ خورشید می‌گردید
صدای روضه‌ی روزِ دهم آمد؛ زمان برگشت

جان من در قتلگاه

از کنار پیکر تو بی کس و بی یار رفتم
جان من در قتلگاه و با دلی غمبار رفتم
اولین بار است از تو من جدا گشتم عزیزم
طاقتم را برده این غم با دو چشم زار رفتم

حسین جانم

جز گنبدت هر آنچه که تابید را ببخش
از پشت کوه آمده؛ خورشید را ببخش

شرک است، فکرِ سجده به شش‌گوشه‌کعبه‌ات
علاّمه‌های مکتب توحید را ببخش

خاطرات اربعین

باز باید سر کنم با خاطرات اربعین
خاطرات گریه در صحن یل ام البنین

از مرور خاطراتش نیز لذت می برم
می نشستم رو به ایوان امیر المومنین

سالار زینب

از راه آمد خواهرت ای سر بریده
اما بدون دخترت ای سر بریده

دارد رباب از راه مي آید برادر
اما بدون اصغرت ای سر بریده

بابا حسین

دیدنِ دستای بسته اومدی
پیش کاروان خسته اومدی
حالا که دیگه نمیتونم پاشم
حالا که پاهام شکسته اومدی

دخترت خیلی گرفتار شده
مثل عمه دست به دیوار شده
یه چیزی میگم به هیچکسی نگو
چشام از گرسنگی تار شده

بگو تو خرابه بندم نکنن
بیشتر از این گله مندم نکنن
به خدا خیلی سرم درد می کنه
بگو از موهام بلندم نکنن

ناله هام به آسمون رسیده بود
بسکه زجر موی منو کشیده بود
جلوش و اگه نگرفته بودن
سر دخترات و هم بریده بود

شنیدم موی تو هم کشیده شد
خیلی طول کشید سرت بریده شد
شنیدم یکیش به کوفه برنگشت
نیزه هایی که واست خریده شد

کی روی سینه ت نشسته بابایی
چشمای نازت و بسته بابایی
هنوزم داره خون از لبت میره
دندونات و کی شکسته بابایی

حامد خاکی

بابایی عزیز

ای یوسف رسیده به کنعان من,سلام
بابایی عزیزتر از جان من,سلام

ای دلخوشی این دل پر غم,خوش آمدی
بابا, به این خرابه ی ماتم خوش اومدی

بابا حسین

حال من از این خراب ترم بشه
کسی نیس که سایه ی سرم بشه
بدون عمه سفر نمیره که
یه چیزی بگید که باورم بشه

تن ها به روی خاک

تن ها به روی خاک مانده، سر نمانده
چیزی به غیر از خاک و خاکستر نمانده

جسم جوانان بنی هاشم به خاک است
لشکر نمانده، ساقی لشکر نمانده

یوسف‌ترین شهید خدا

بعد از سه روز جسم عزیزش کفن نداشت
یوسف‌ترین شهید خدا پیرهن نداشت

او رفت تا که زنده کند رسم عشق را
از خود گذشته بود، غم ما و من نداشت

به روی خاکها افتاده ای

این سه روزی که به روی خاکها افتاده ای
پاسخی ده مادرت را تو چرا افتاده ای؟

پیرهنی که دادمت کو ای پسر حرفی بزن؟
ای چنین عریان بدن بر خاکها افتاده ای

اينقدر آه نكش

بعد يك عمر كه با بودن تو سر كردم
حال بايد تک و تنها به حرم برگردم

من به لبخند سرِ صبح تو عادت دارم
پس نخور غصه شبيه تو رشادت دارم

دکمه بازگشت به بالا