شعر مرثیه

سالار زینب

به هم زد لشکری را گرچه تنها بود و بی یاور
ولی داغ دل ایتام امانش را برید آخر

برادر می رسد گودال و خواهر می رود از حال
چه می گویم زبانم لال، شاید بشنود مادر

واویلا

خنجر رسید از راه حنجر را ببُرِّد
در پیش چشم فاطمه سر را ببُرَّد
خنجر ولی کار بریدن را رها کرد
از بوسه گاه مادرش زهرا حیا کرد

دلِ زهرا شکست

تشنگی مثلِ غباری شد توانش را گرفت
بی رمق شد چشم ها،اشکِ روانش را گرفت

تا فرو شد نیزه در حلقش ، دلِ زهرا شکست
ناله هایِ مادری گویا که جانش را گرفت

از چه شتابان می روی؟

می روی آهسته تر..از چه شتابان می روی؟
گر چه ای هستیِ زینب سمتِ جانان می روی
ُ
می روی آقا دلِ زینب به همراهِ شماست
وان یکادی خوانده ام حالا که میدان می روی

عزیزم حسین

بدون آب بریدند حنجر او را
کشانده اند به گودال مادر او را

عصا زدند به او پیرمردها بلکه
در آورند نفس های آخر او را

نیزه شکسته

هزار و نهصد و پنجاه زخم روی تنش
چقدر نیزه شکسته نشسته بر بدنش

به طعنه گفت سنان در کنار پیکر او:
شفا گرفته مَگر می برید پیرهنش !!!

واویلا

با هر یه نیزه که میره تو تنت
تیر میکشه پیکر من برادر
پاشو تا فریاد نزنه سر من
بعدِ تو شمر بد دهن برادر

یا الله

بر عکس هر باری که از سر می نویسم
این روضه را اینبار از آخر می نویسم:

مادر رسید از خاک بردارد سرش را
ای بی مروت برنگردان پیکرش را

نگاه دلبر و دلادار

نگاه دلبر و دلادار تا به هم افتاد
صدای گریه ی افلاک در حرم افتاد
درست وقت وداع یاد مادرش افتاد
که داشت پشت در خانه عشق جان می داد

جسمِ اطهرت

قطعه قطعه شد تمامِ پیکرت با تیغ ها
مانده رویِ خاک جسمِ اطهرت با تیغ ها

تا که بوسیدم گلویت را به خود گفتم چرا
بد بریده شد سرت از پیکرت با تیغ ها

باورم نمیشه

باورم نمیشه که داری میری
بعد از این دیدنت آرزوم میشه
باورم نمیشه تنهام میذاری
دیگه داشتنت داره تموم میشه

پیکری صدپاره

ذوالجناح آمد ولی با خود سوارش را نداشت
بی قرار بی قرار آمد ،قرارش را نداشت

سالها پا در رکاب حضرت خورشید بود
بر رکاب اما سوار کهنه کارش را نداشت

دکمه بازگشت به بالا