شعر خرابه شام

کودکی هستم درون مقتل بابا اسیر

کودکی هستم درون مقتل بابا اسیر

مانده ام تنها میان این همه خیل کثیر

آمدم سوی پدر با حال زار و مضطرم

دیدم ای دل رفته بر قلب پدر هفتاد تیر

بهانه‌ی دلبر

یک نیمه شب بهانه‌ی دلبر گرفت و بعد

قلبش به شوق روی پدر پر گرفت و بعد

 

اما نیامده ز سفر مهربان او

یعنی دوباره هم دل دختر گرفت و بعد

بال و پر کبود

می ریخت لاله لاله غم از عرش محملش

هر دم رسید تا سر بابا مقابلش

چشمان نیمه جان و غریبش گواه بود

در آتش فراق پدر سوخت حاصلش

پیش طبق دق کردنم حتمی ست اما

پیش طبق دق کردنم حتمی ست اما

در روضه مردن, اصل خوشبختی ست بابا

اما بگو از پیکرت کی سر بریده؟

درد یتیمی غصه سختی ست بابا

هیبت علی (ع)

زینب بساط کاخ ستم رابه هم زده

زینب بروی قله عصمت علم زده

مثل حسین فاطمه محبوب قلب هاست

زینب درون سینه ماهم حرم زده

بابا نگاه پر شررم درد می کند

بابا نگاه پر شررم درد می کند

قلب حزین و شعله ورم درد می کند

از بس برای دیدن تو گریه کرده ام

چشمان خیس وپلک ترم درد می کند

سه ساله ای که امیدش به نوجوانی بود

سه ساله ای که امیدشبه نوجوانی بو

چقدر پیری او زود وناگهانی بود

اگر چه گیسوی او مثلبرف روشن بود

ولی تمام تنش سرخ وارغوانی بود

ورودیه شام…

کاروانی ز انتهای شفق

همچو خطی شکسته می آمد

روزن نور بود و تا شهری

به سیاهی نشسته می آمد

 

قیمت گوشواره…

گوش طفل مرا ز جا کندی

بی مروّت حیا کن از سر من

دختر تو چگونه راضی شد

که شود پاره گوش دختر من؟

حضرت رقیه(س)

گوشوار از من از تو انگشتر

دیگر از ما چه چیز می خواهند

آخ بابا ! پس از تو در بازار

مردم از ما کنیز می خواهند

نسیمی آشنا

نسیمی آشنا از سوی گیسوی تو می آید

نفس هایم گواهی می دهد بوی تو می آید

شکوه تو زمین را با قیامت آشنا کرده

و رقص باد با گیسوی تو محشر به پا کرده

مهمان خرابه

شدی امشب چه خوش مهمان کنار دخترت بابا

نمودی شاد قلب کودک غم پرورت بابا

کنم گیسوی خود را پهن روی خاکویرانه

که بگذارم بروی گیسوان خود سرت بابا

دکمه بازگشت به بالا