شعر شهادت حضرت رقيه (س)

گنج‌ها

مِنَت ویرانه‌اش را خِیلِ مُژگان می‌کِشند
گنج‌ها را غالبا شاهان به ویران می‌کِشند

زحمتِ زائرِ نوازی‌هایِ او را از قدیم

جبرئیل و آدم و نوح و سلیمان می‌کِشند

او شبیهِ زینب و فرمان پذیرش عالم است
بارِ او را آسمانی‌ها به قرآن می‌کِشند

در خرابه ماند اما کاخ را ویرانه کرد

اَمرِ او را آفتاب و باد و طوفان می‌کِشند

گریه را از فاطمه آموخت تا زهرا شود

از دو چشمانش خجالت اَبر و باران می‌کِشند

آنکه دختر دارد این را زودتر حس می‌کند

دختران نازِ پدر را با پدرجان می‌کِشند

پایِ او عادت ندارد بر زمین باشد اگر

عمه‌ها جایِ عمو او  را به دامان می‌کِشند

موقعِ خوابش فرشته‌های غمگینی فقط

بالِشان را را رویِ تاولهای سوزان می‌کِشند

عمه‌هایش نیمه‌شب وقتی که خوابش می‌بَرد

یک به یک از پایِ او خارِ مغیلان می‌کِشند

دیگر از بازی بدش می‌آید از وقتی که دید

چادرش را هرطرف با دستِ طفلان می‌کِشند

با طنابی که به دستش داشت مشکل می‌رود

با طنابی که به گردن داشت آسان می‌کِشند

سنگ بود و چنگ بود و شعله اما هیچ یک

طفل را دنبالِ بابا  نیزه‌داران می‌کِشند

خواست با پایش بیاید زجر اما گفت نه

طفلِ خواب آلوده را بِینِ بیابان می‌کِشند

خیره خیره بر سرِ بابا نگاهی کرد و گفت

از تنورِ گرم  مردم بیشتر نان می‌کِشند

قسمتی از گیسویش با پیرزنها مانده است

بسکه در این کوچه‌ها مویِ پریشان می‌کِشند

گفت دیگر عمه دندانهای شیری‌ام نماند

وای با سیلی چرا در شام دندان می‌کِشند

 حسن لطفی

نمایش بیشتر

اشعار مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

برای امنیت، از سرویس reCAPTCHA Google حریم خصوصی و شرایط استفاده استفاده کنید.

دکمه بازگشت به بالا