مجتبي صمدي شهاب

چشم خود بستي

چشم خود بستي وچشم همه شد گريانت
دست شستي ز يتيمان و صف طفلانت
تا خدا هست چرا روي زمين مي ماني
برو اي يوسف گمگشته سوي كنعانت

غریب سامّرا

ازحصار غریب سامّرا
ناله از کنج سینه می آید
ناله بی کسی مردی که
گشته دور از مدینه می آید

محبت موسي بن جعفر

آنجا که عاشقی است همیشه فضای ماست
درمرغزار دربه دری ردپای ماست
وقتی که نان سفره ما از محبت است
صد ها هزار حاتم طائی گدای ماست

لواي اشك

شکر خدا که زنده هستم این محرم
بازآمدم زیر لوای اشک و پرچم
گر با بدی با خوبها ،خواندیم درهم
بوده دعای مادرت زهرا مُسلّم

یا امام صادق علیه السلام

درحسرت یارجان به لب شد

 مردی که بزرگ آسمان بود

برروی محاسن سفیدش

اشک دل زخمی اش روان بود

قسمت این بود

قسمت این بود که من هم به جوانی بروم
با دلی سوخته زین وادی فانی بروم

آنچنان زهر بهم ریخته ارکان مرا
نفسی نیست که با آه و فغانی بروم

دکمه بازگشت به بالا