شعر شهادت اميرالمومنين (ع)

چشم خود بستي

چشم خود بستي وچشم همه شد گريانت
دست شستي ز يتيمان و صف طفلانت
تا خدا هست چرا روي زمين مي ماني
برو اي يوسف گمگشته سوي كنعانت
برو حق داري اگر ميل به رفتن داري
صبر كم كن بكش از دست همه دامانت
غل غل رنگ به خون است هميشه چاهت
بسكه سيراب شد از ديده ي پر بارانت
علت مرگ تورا گفت طبيب تو غلط
بي خبر بود زسر غم بي پايانت
برو حرفي نزن از كوچه كه ما مي پرسيم
داغ جانسوز تورا از دل نخلستانت
مرد خيبر شكن و گريه چه معنا دارد
كس نديده است پس از كوچه لب خندانت
لگدي كه به تن فاطمه آورد فرود
غنچه را كند زد از ريشه گل ريحانت
وقت رفتن به روي سينه چه داري به بغل
چادر سوخته ي فاطمه شد قرآنت
قبل از اينكه بروي قول بگير از كوفه
بهر آوارگي زينب سرگردانت
دير وقتي نرسد مقنعه اش پاره كنند
بي حياهاي سر سفره ي با احسانت
بغض اين طايفه ايجاب نموده كه حسن
مثل زهرا بنمايد دل شب پنهانت

مجتبي صمدي شهاب

نمایش بیشتر

اشعار مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

برای امنیت، از سرویس reCAPTCHA Google حریم خصوصی و شرایط استفاده استفاده کنید.

دکمه بازگشت به بالا