شعر گودال قتلگاه

غریبِ مادر

سکوتِ ماسه‌های داغ یعنی بسترش با من
صدای بادِ سوزان می‌رسد: خاکسترش با من

غریبِ زخمیِ لب‌تشنه گیر اُفتاده در گودال
که حتی آفتابِ داغ گوید پیکرش با من

حرامی‌ها و قاتل‌ها همه جمع اند می‌گویند
که از این زخم خورده کَندنِ بال و پَرَش با من

یکی میگفت با نیزه که ضربِ اولش با تو
یکی میگفت با تیغش که زخمِ آخرش با من

زره پیراهنش خودش عبا دستار غارت شد
به نعره خولی آنجا بود: خورجینِ سرش با من

سنان با شمر می‌خندد بچرخانم؟ سرش باتو
که با او شمر می‌گوید بچرخان خنجرش با من

نگاهِ یک زنازاده به شالِ سبز آقا بود
هوارِ ساربان آمد فقط انگشترش با من

پس از عریانیِ او شد زمانِ غارتِ خیمه
که یک وحشیِ شامیِ گفت گوشِ دخترش با من

به خنده نانجیببی داد زد بچه‌ها با من
سوارِ نیزه داری گفت قبرِ اصغرش با من…

حسن لطفی

نمایش بیشتر

اشعار مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

برای امنیت، از سرویس reCAPTCHA Google حریم خصوصی و شرایط استفاده استفاده کنید.

دکمه بازگشت به بالا