شعر شهادت اميرالمومنين (ع)

آقای من

تا تو بودی ، زمین کفِ پایت
در خودش حالتی موقّر داشت
رفتی و بعدِ رفتنت انگار…
آسمان ، از غمت تَرَک برداشت

مردِ بالا نشینِ بی همتا
نور مطلق ، شما کجا و زمین
آمدی تا رسی به فریادِ
خیلِ درمانده های خاک نشین

بین آن سجده ی پر از آهت
با خدایت چه گفتگو کردی؟
عالمی را پس از خودت آقا
با غم و غصه روبرو کردی

همه ارکانِ عرش ، با داغت
طاقت از دست داده می لرزد
آه… تو می روی و دنیا به
وحشتِ بعدِ تو نمی ارزد

مردهایی که گریه کردن را
کسر شان و قبیح می دانند
امشب از فرطِ گریه و زاری
چون زنِ بچه مُرده می مانند

شاید امشب خودت به عزرائیل
از غمِ هجرِ یار فرمودی
اذن دادی ، گرفت جانت را
بس که دلتنگ فاطمه بودی

روی گردانده ای از این دنیا
بعدِ یک عمر خون دل خوردن
به گمانم رسیده پایانِ…
استخوان در گلو فرو بردن

نگرانی چرا دَمِ آخر؟
بی قرارِ کجا شدی امشب
فکر گودال و جسم عریانی
یا پریشان دخترت زینب

اُمّ ایمن به زینبت گفته
روزگارِ پُر از بلایش را
دخترت با خبر شده انگار
وحشتِ ظهرِ کربلایش را

گفته از غارتِ خیام حسین
گفته شرح بلای آخر را
گفته شمر لعین با چکمه
زیر و رو می کند برادر را

قبلِ رفتن به این شهر بگو
دخترت را به یاد بسپارَد
نکند این همه کرامت را
کوفه به دستِ باد بسپارَد

به یتیمان این محل بسپار
جای هر لقمه نان ز دستانت
سنگ کمتر زنند از سرِ بام
به قد و قامت عزیزانت

پوریا باقری

نمایش بیشتر

اشعار مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

برای امنیت، از سرویس reCAPTCHA Google حریم خصوصی و شرایط استفاده استفاده کنید.

دکمه بازگشت به بالا