شعر مصائب اسارت كوفه

ای نور محض

ای نور محض

خورشید و کهکشان شده حیران معجرت
ای نور محض یاور تو هست داورت

وقتی که مو به مو به علی مو نمیزنی
باید شویم لشگری از جَون و قنبرت

هر وقت پای درس علی ما رسیده ایم
انگار می رسد دل ما تا به محضرت

اعجاز خطبهٔ تو چو آغاز می شود
حس میکند عدو به رگش برقِ خنجرت

تا حال کس ندیده تو را قد خمیده , آه
تا حال کس ندیده تو را بی برادرت

«روزی که شد به نیزه سر آن بزرگوار»
خون‌ گریه کرد محمل از آن ضربه سرت

حال غم تو را فقط حس کرده فاطمه
میزد چو دست و پا جگرت در برابرت

 حامد آقایی

نمایش بیشتر

اشعار مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

برای امنیت، از سرویس reCAPTCHA Google حریم خصوصی و شرایط استفاده استفاده کنید.

دکمه بازگشت به بالا