شعر مصائب اسارت شام

میهمان بی بدن

میهمان بی بدن

ای میهمان بی بدن ای سر خوش آمدی
از بزم این جماعت مهمان کش آمدی

دیریست وا نگشته به این دیر پای غیر
تو آمدی که با تو شوم عاقبت بخیر

در کسوت مسیح به مهمانی آمدی
وقتی به دیر راهب نصرانی آمدی

تو قصد کرده ای همه دنیای من شوی
ترسا شدم که حضرت عیسای من شوی

بی پیکر آمدی سر و جانم فدای تو
ای سر! بگو چگونه نهم سر به پای تو

ای سیب سرخ آمده ای تا ببویمت
بگذار با گلاب نگاهم بشویمت

این دیر کربلا شده قربانی ات شوم
قربان زخم گوشه ی پیشانی ات شوم

دامن مکش ز دستم دستم به دامنت
رأست چنین شده است چه کردند با تنت

تیر و سنان و نیزه و شمشیر و ریگ و خار
از هر چه هست زخمی داری به یادگار

با اینکه از لبان تو پیداست تشنه ای
گویا نرفته تشنه ز خون تو دشنه ای

از وضع نامرتب رگهای گردنت
پیداست بد جدا شده رأس تو از تنت

“زخم لبت” گمان کنم این زخم, کهنه نیست
این خرده چوب ها که نشسته به لب ز چیست

محمدعلی بیابانی

نمایش بیشتر

اشعار مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

برای امنیت، از سرویس reCAPTCHA Google حریم خصوصی و شرایط استفاده استفاده کنید.

دکمه بازگشت به بالا