شعر مدح و مناجات امام كاظم (ع)

حلقه ي وصل

هر شاعري ست در تب تضمين چشم تو
از بس سرودني ست مضامين چشم تو
چشم جهان به مقدمت اي عشق روشن است
از اولين دقايق تکوين چشم تو

ما را اسير صبح نگاه تو کرده است
آقا کرشمه هاي نخستين چشم تو
از ابتداي خلقت عالم از آن ازل
شيعه شدم به شيوۀ آئين چشم تو
مي شد چه خوب نور خدا را نگاه کرد
از پشت پلکت از پس پرچين چشم تو
امشب شکوه خلد برين ديدني شده
وقتي شده ست منظر و آئينه چشم تو
گل کرده بر لب غزلم باغی از رطب
امشب به لطف لهجۀ شیرین چشم تو
چشم تو آسمان سخا و کرامت است
آقا خوشا به حال مساکین چشم تو
حالا دو خط دعا به لبم نقش بسته است
در انتظار لحظۀ آمین چشم تو
«آنان که خاک را به نظر کیمیا کنند
آیا شود که گوشۀ چشمی به ما کنند»

چه عالمي ست عالم باب الحوائجي
با توست نورِ اعظم باب الحوائجي
مهر تو است حلقۀ وصل خدا و خلق
داری به دست خاتم باب الحوائجی
در عرش و فرش واسطۀ فیض و رحمتی
بر دوش توست پرچم باب الحوائجی
در آستانۀ تو کسی نا امید نیست
آقا برای ما همه باب الحوائجی
بی شک شفیع ماست نگاه رئوف تو
در رستخیز واهمه باب الحوائجی
دیوانۀ سخای ابا الفضلیِ توام
مانند ماه علقمه باب الحوائجی
صحن و سرات غرق گل ياس مي شود
وقتي که ميهمان تو عباس مي شود

در ساحل سخاوت درياي کاظمين
مائيم و خاک پاي مسيحاي کاظمين
با دست هاي خالي از اينجا نمي رويم
ما سائليم، سائل آقاي کاظمين
رشک بهشتيان شده حال کسي که هست
گوشه نشين جنت الاعلاي کاظمين
نور الهي از همه جا موج مي زند
توحيدي است بسکه سراپاي کاظمين
داریم در جوار حرم، حق آب و گِل
خاتون شهر ما شده زهرای کاظمین
ما ريزه خوار صحن و سرای کريمه ايم
اين افتخار ماست، گداي کريمه ايم

در سايه سار کوکب موسي بن جعفريم
ما شیعیان مکتب موسی بن جعفریم
فيضش به گوشه گوشۀ ايران رسيده است
يعني گداي هر شب موسي بن جعفريم
هستي ماست نوکري اهل بيت او
ما خانه زاد زينب موسي بن جعفريم
قم آستان رحمت آل پيمبر است
در این حرم، مُقرَّب موسی بن جعفریم
با مهر و رأفتش دل ما را خریده است
ما بندۀ مُکاتَب موسی بن جعفریم
چشم اميد اهل دو عالم به دست اوست
مات مرام و مشرب موسي بن جعفريم
حتي قفس براش مجال پرندگي ست
مديون ذکر و يارب موسي بن جعفريم
دلسوخته ز ندبۀ چشمان خسته اش
دلخون ز ناله و تبِ موسي بن جعفريم
آتش زده به قلب پريشان، مصيبتش
با دست بسته غرق سجود است حضرتش

از طعنه هاي دشمن نادان چه مي‌کشيد
بين کوير، حضرت باران چه مي‌کشيد
در بند ظلم و کينۀ قوي ستمگري
تنها پناه عالم امکان چه مي‌کشيد
خورشيد عشق و رحمت و نور و سخا و جود
در بين اين قبيلۀ عصيان چه مي‌کشيد
با پيکرش چه کرده تب تازيانه ها
با حال خسته گوشۀ زندان چه مي‌کشيد
شکر خدا که دختر مظلومه اش نديد
باباي بي شکيب و پريشان چه مي‌کشيد
اما دلم گرفته ز اندوه ديگري
طفل سه ساله گوشۀ ويران چه مي‌کشيد
با ديدن سر پدرش در ميان طشت
هنگام بوسه بر لب عطشان چه مي‌کشيد
وقتي که ديد چشم کبودش در آن ميان
خونين شده تلاوت قرآن چه مي‌کشيد
مي گفت با لب پر از آهي که جان نداشت:
اي کاش هيچ سنگدلي خيزران نداشت

يوسف رحيمي

نمایش بیشتر

اشعار مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

برای امنیت، از سرویس reCAPTCHA Google حریم خصوصی و شرایط استفاده استفاده کنید.

دکمه بازگشت به بالا