شعر شهادت امام كاظم (ع)

دست توسل

دست توسل

اگر برآید چو مرغی زپیکر خسته ام پر

پرم سوی بارگاهی که باشد از عرش برتر

به بارگاهی که در آن, هزار موسی ابن عمران

برای خدمت کند رو, به عرض حاجت زند در

ببار گاهی که یوسف گرفته دست توسل

بر آستانی که آن را گرفته یعقوب در بر

خلیل را کعبۀ جان, ذبیح را قبلۀ دل

مسیح را بیت اقصی, کلیم را طور دیگر

هزار داود آنجا زبور بگرفته بر کف

هزار عیسی بن مریم نهاده انجیل بر سر

بریز هست خود از کف برآر نعلین از پا

بیا چو موسی بن عمران به طور موسی بن جعفر

امام ملک ولایت, چراغ راه هدایت

محیط جود و عنایت, چراغ و چشم پیمبر

امام کل اعاظم که کنیه اوست کاظم

نظام را گشته ناظم, سپهر را بوده محور

حدیث خلق و خصالش, حکایت خلق احمد

کلامی از کظم غیظش, روایت عفوِ داور

مقام والای او بین, نیاو ابنای او بین

هم اوست شش بحر را دُر, هم اویم هفت گوهر

ثنای او روح قرآن, ولای اوکّل ایمان

ندای او حکم احمد, عطای او جود حیدر

عجب نه گرابن یقطین, به پای جمّالش افتد

جمال, جمّال او را زجان ببوسد مکرّر

پیامی از اوست کافی که روح صد بُشر حافی

زچنگ دیو هوس ها زند به سوی خدا پر

درود بر خاندانش, سلام بر دودمانش

تمامی دوستانش هماره تا صبح محشر

به حبس در بسته طورش, به اوج افلاک نورش

چه غم اگر خصم کورش, ندارد این نور باور

نیاز آرد نیازش, نماز آرد نمازش

شرار سوز و گدازش, گذشته از چرخ اخضر

صبا بیاور غباری زدامن کاظمینش

مگو کنم از شمیمش مشام جان را معطر

دلم بود زائر و, نشسته بر حائر او

مزار او را گرفته, چون جان پاکیزه در بر

رحبس در بسته بخشد به خلق عالم رهایی

به قعر زندان نهد پا زاوج گردون فراتر

تمام خلقت همیشه کنار خوان عطایش

وجود هستی هماره به بحر وجودش شناور

چگونه گردون رضا شد که او جدا از رضایش

گل وجودش به زندان, شود به یکباره پرپر

به زهر کین کُشت هارون امام معصوم ما را

نکرد شرم و حیا از رضا و معصومه آخر

دلا به زندان گذر کن, به ساق پایش نظر کن

که زخم زنجیر باشد ززخم شمشیر بدتر

به جز سیاهی زندان نداشت شمع و چراغی

به غیر زنجیر قاتل نه یار بودش نه یاور

که دیده پای عزیزی اسیر زنجیر دشمن؟

که دیده جسم امامی برند با تخته در؟

لب از مناجات خاموش, بدن غریبانه بر دوش

کنار جسمش سیه پوش, ستاده زهرای اطهر

هنوز از صدمۀ غُل, جراحتش مانده بر پا

هنوز از تازیانه نشانه دارد به پیکر

چو دید آن جسم رنجور, رود به غربت سوی گور

به حیرت آمد سلیمان, زجور خصم ستمگر

کفن بپوشانید بر وی, نوا برآورد چون نی

که هان بیائید از پی, زنید بر سینه و سر

که می کند آه و زاری, که می کند اشک, جاری؟

که می کند سوگواری, برای موسی بن جعفر؟

بر آن تن خسته از غل, نثار شد آن قدر گل

که خاک سوق الریا حین, بهشت گل شد سراسر

سزد که جان ها بسوزد به جسم جدّ غریبش

که جای گل ریخت بر آن زچار سو تیر و خنجر

شهید را کس شنیده که از گلوی بریده

سلام آرد به مادر درود گوید به خواهر

که می زند تازیانه به خواهر داغدیده

کجا سر نعش بابا زنند سیلی به دختر

بسوز (میثم) هماره که از دل سنگ خاره

مدام خیزد شراره به یاد آل پیمبر

غلامرضا سازگار

نمایش بیشتر

اشعار مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

برای امنیت، از سرویس reCAPTCHA Google حریم خصوصی و شرایط استفاده استفاده کنید.

دکمه بازگشت به بالا