به آشنا نگه آشنا نمی افتد؟!
به آشنا نگه آشنا نمی افتد؟!
چرا به ما گذر هل اتی نمی افتد؟!
قسم به سوره ی یس, به فجر و اعطینا
که لحظه ای دلم از تو جدا نمی افتد
کسی برای یتیمت میان این مردم
در این خرابه به فکر غذا نمی افتد
سرت اگر چه شکسته اگرچه خونین است
برای دختر تو از بها نمی افتد
سر تو را که به نی بست با خودم گفتم
اگر تکان دهدش ناشیانه, می افتد
دوباره نام تو را برده ام به لب حتما
به صورتم اثر تازیانه می افتد
خودت بیا و ببین زجر لعتنی هر روز
به جان دختر تو وحشیانه می افتد
چنان مرا به ستم پشت قافله زده است
که خود به خود سر من روی شانه می افتد
از آن زمان که شدم من شبیه مادر تو
دهان دشمنت از ناسزا نمی افتد
ز صورتم کف دستش بزرگتر بوده
کبودی رخ من با دوا نمی افتد
به من بگو که اسیری به دست بسته ی خود
اگر لگد بخورد بی هوا نمی افتد؟؟
اگر چه آبله در پای من فراوان است
ولی به عشق تو این تن زپا نمی افتد
خدا به خیر کند حال و روز زینب را
که از سرش تو و طشت طلا نمی افتد
حجابِ نور بوَد دور ما خیالت تخت
که سمت ما نگه بی حیا نمی افتد
شاعر:مهدی علی قاسمی