شوریدگیت داده به دل اختیار را
با زلف دوست بسته قرار و مدار را
آیینه ی تمام نمای یل جمل
از این سپاه فتنه درآور دمار را
ابروکشیده ! حُکم نیام است این نقاب
باید مهار کرد کمی ذوالفقار را
از انعکاس نام «حسن» کوفه دلخور ست
فریاد کن دوباره شکوه تبار را
« إن تنکرونِ» تو لجشان را درآورد
آری, به رخ بکش نسب و اعتبار را
مثل علی چه قدر تو شمشیر می زنی!
دنبال کن سوارِ به فکر فرار را
برخیز جان فاطمه! دلگیرتر نکن
تصویر بی سپاهی این شهریار را
از نیزه ای که خورده به پهلوت واضح ست
زرگر تلاش کرده بسنجد عیار را
وحید قاسمی