وحید قاسمی

شکوهِ لایزال

تيغ ابرويت غزل را در خطر انداخته
پیشِ پايت از تغزل بسكه سر انداخته

مرد اين ميدانِ جنگِ نابرابر نيستم
تيرِ مژگانت ز دستِ دل سپر انداخته

علی جانم

مولا اگر امروز بین مردم ما بود
خونه به خونه توی پایین شهر در می زد
می رفت خیاباونا و میدونای بالاشهر
به بچه های کار با لبخند سر می زد

آب آور حرم کجایی

ای صاحب علم کجایی؟
آب آور حرم کجایی؟
عصای پیری ام کجایی؟

قسم به اعطینا

شُکوه خلقت نوری او زبانزد شد
در آسمانِ علی زهره ی محمد شد

قلم کشید به تقدیر شوم باورها
عزیز قلب پدرها شدند دخترها

حضرت خورشید

مژده بیدار دلان پیک سحر در راه است

شب دلواپسیِ منتظران کوتاه است

همه جا صحبت درمان تب سختی هاست

همه جا حرف سرِ نسخه ی خوشبختی هاست

خاک عالم به سرم

لشکری آمده تا سهم غنیمت ببرد
از تنی غرق به خون جامه به غارت ببرد

از سراشیبی گودال سرازیر شدند
با هم از بخت بد قافله درگیر شدند

غریب من

تقصیر سنگ هاست، پَرت گُر گرفته است
از سوزِ تشنگی جگرت گُر گرفته است

یک دشتِ لاله در نظرت گُر گرفته باز
انگار خانه ی پدرت گُر گرفته باز

پناه حرم

بعد از تو، غم به سینه ی لیلا پناه برد
مجنون دل شکسته به صحرا پناه برد

برخیز ای پناه حرم ، گوشواره ای
با دلهره به زینب کبری پناه برد

غریبانه

زهر ملعون، نفست را به شکایت انداخت
گوشه حجره تو را سخت به زحمت انداخت

داری از درد چه بدحال به خود می پیچی
مثل لب تشنه ی گودال به خود می پیچی

عجل وفاتی

حرف از وصیت است!؟ چرا خوب می شوی
چشم و چراغ خانه ی ما خوب می شوی

نبضت اگر چه فاطمه جان کُند می زند!
جدی نگیر بغض مرا، خوب می شوی

بی هوا آمد

افسری با دستِ سنگینش حوالی غروب
زیر پلکم, یک کبودستان بنفشه کاشته
می کشانم خویش را برخاکِ صحرا ای پدر
استخوان ساقِ پایِ من ترک برداشته

معجر زینب

دستی که سمتِ طشت طلا چوب می زند
چوبِ حراج بر غمِ ایوب می زند
پایِ سربریده ی خورشید مُلک ری
پیوسته حرفِ گندم مرغوب می زند

دکمه بازگشت به بالا