سر سفره به غدا که نظرش می افتاد
فکر اطفال گرسنه به سرش می افتاد
شیرخواره بغل ِتازه عروسی میدید
یادِ لالایِ رباب و پسرش می افتاد*
گله میکرد ز چشم بد بازاریها
سر بازار همینکه گذرش می افتاد
گوسفندی جلویش ذبح شد و رفت از حال
به دلش روضه ی ذبح پدرش می افتاد*
این چهل سال فقط سینه زد و گفت حسین
یاد گودال فقط سینه زد و گفت حسین
یاد روزی که ز خیمه نگران زد بیرون
با عصا گریه کنان سینه زنان زد بیرون
بی رمق جانب گودال نظر می انداخت
دید با یک سر آشفته سنان زد بیرون
از تن شاه لباس عربی را بردند
نیزه از هرطرف پیکر آن زد بیرون
چادر فاطمه را هم بخدا خونی کرد
خون آن حنجر خشکیده چنان بیرون زد
حاجت این دل غمدیده روا میشد کاش
آن چهل منزل در پیش دوتا میشد کاش
دور ناموس خدا حلقه نامحرم بود
خواست کاری بکند حیف که فرصت کم بود
آنطرف چشم نوامیس بدستانش بود
اینطرف برروی دستش گره ای محکم بود
هرکه پرسید ز بازار فقط گفت الشام..
گفت آنقدر بدانید که خولی هم بود
وسط مجلس می تکیه به زینب دادم
چون که بر عرش خدا تکیه زدن حقم بود
گذر از شام به جز طعنه و آزار چه داشت
سهل ای کاش که همراه خودش پارچه داشت
*دوبیت اثر برادر بزرگوارم رضا قربانی
سید پوریا هاشمی