شعر شهادت اميرالمومنين (ع)

بین بستر

 

افتاده بین بستری آتش گرفته

باآتش غم حیدری آتش گرفته

بعد از علی دانست تنها چاه کوفه

رازقدیمی پری آتش گرفته

باور نمی کردند مردم تا به امشب

افتادننام آوری آتش گرفته

زینب کنار بستر او هل کرده

افتادهیاد مادری آتش گرفته

دیدند در چشمان حیدر حلقه می زد

اشکوصال همسری آتش گرفته

پایان قصه می رسد با فرق خونی

ساقیکنار کوثری آتش گرفته

مرهم ندارد زخم او , جز چادری که

خاکی شده پشت دری آتش گرفته

راز مگویش با حسین , عباس , زینب

حاکی شد از برگ و بری آتش گرفته

راز مگویی که در آن یک خیمه بود و

در بین خیمه خواهری آتش گرفته

ای ابرهای کربلا باران ببارید

رویزمین موی سری آتش گرفته

کار از هجوم آتش و دامن گذشته

انگارپای دختری آتش گرفته

با جیغ یک کودک سریعا عمه فهمید

درپشت خیمه معجری آتش گرفته

هی بوسه بر میداشت لبهای کبودی

ازپاره های هنجری آتش گرفته

 مسعود اصلانی

 

نمایش بیشتر

اشعار مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

برای امنیت، از سرویس reCAPTCHA Google حریم خصوصی و شرایط استفاده استفاده کنید.

دکمه بازگشت به بالا