شعر شهادت اميرالمومنين (ع)

سفره ی روزهای آخرمان

سفره دار قدیمی ام امشب

شده ام میهمان دخترمان

شده سی سال کار من یادِ

سفره ی روزهای آخرمان

سفره دار قدیمی ام سی سال

تکه نان و نمک مرا بس بود

جای نان جای آب هر افطار

غصه های فد مرا بس بود

یادِ آن روزها که تا دم صبح

چادرت عطر و نور می آورد

گرچه دستت شکسته بود اما

نان گرم از تنور می آورد

گندمی آرد میشد و بعدش

دسته ی آسیاب خونی بود

تا که آبی به درد میخوردی

لبه ی ظرفِ آب خونی بود

سفره ای پهن میشد و طفلان

غیره نانِ تو را نمی خوردند

بعد روزی که پشت در ماندی

کودکانم غذا نمیخوردند

بعد روزی که پشت در ماندی

میشنیدم صدای شیشه ی خُرد

میشد از لکه های پیرُهنت

زخمهای تو را ندیده شمُرد

شعله روزی که پشت در ماندی

حلقه زد معجر تو را سوزاند

زینبم خواست تا که فضه شود

آتشی دختر تو را سوزاند

وقتِ افطار ِ من شده اما

باز هم روضه خوان تو شده ام

بعد سی سال نانِ تازه بپز

سحری میهمان تو شده ام

شاعر:؟؟؟

نمایش بیشتر

اشعار مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

برای امنیت، از سرویس reCAPTCHA Google حریم خصوصی و شرایط استفاده استفاده کنید.

دکمه بازگشت به بالا