آسمان از منزلش در آسمان دل کنده است
چادر شبرنگِ ماه از روشنی آکنده است
از زمین دارد دوباره نور، میبارد به عرش
نور یعنی؛ بر لب خورشید هشتم خنده است
غصه رفته از دلش؛ اوقاتِ شادش آمده
بین آغوشش دلیلِ «اِنیَکادش» آمده
باب رحمت باز شد بر زائرانِ مشهدش
در مدینه؛ صاحبِ «بابالجوادش» آمده
آب و جارو کرده جبرائیل، با پر، جاده را
میپراند بالهایش هر زمین افتاده را
هدیهای را میبَرد تا خانهی سلطان طوس
میبَرد از جانب حق؛ نامِ سلطانزاده را
تا بساط سور و سات شادمانی جور شد
خانهی خورشید، غرقِ نورِ «نورُالنّور» شد
این طرف؛ چشمِ رضا روشن شد از تابیدنش
آن طرف؛ چشمان شور دشمنانش کور شد
عالِم آل محمد عالِمی آورده است
عالِمی که مکتبِ درسِ خدا پرورده است
پیش او «یحیبناکثم»ها تلمّذ میکنند
عالِمان را علم او طفل دبستان کرده است
من که باشم تا برای مدح او شاعر شوم ؟!
مصرعی گفتم که شاعرهاش، را چاکِر شوم
آمدم اینجا بیاندازم دلم را در ضریح
آمدم تا صاحبِ دربار را زائر شوم
از درِ بابالمرادش هر که داخل میشود
با خروشِ چشمهی جودش مقابل میشود
با ضریحش؛ طبعِ شعرِ هر کسی گل میکند
بیسوادِ این حرم؛ یکباره دعبل میشود
دستِ رقص پرچمش دل میسپارد آسمان
پای کوه گنبدش سر میگذارد آسمان
کاظمین از روز روشن نیز نورانیتر است
اصلا انگاری سه تا خورشید دارد آسمان
رضا قاسمی