ردّ خونابه ی شق القمری می بیند
بر جبین پدر از خون اثری می بیند
دختری غمزده همراه برادرهایش
بین بستر پدر خون جگری میبیند
چشم در چشم برادر که میندازد، آه
بین چشمان ترش، چشم تری می بیند
پدرش را به خدا می سپرد وقتی که
به تن او رمق مختصری می بیند
با سراسیمگی از صبر سخن میگوید
این زن صابره وقتی شرری میبیند
“سالها میگذرد حادثه ها می آید”
ناگهان بر سر یک نیزه سری می بیند
حرص سوغات میفتد به دل یک لشکر
دختران را وسط دردسری می بیند
نه برادر به برش مانده نه مادر نه پدر
پشت هر داغ، غم بیشتری می بیند
مادری میرسد از عرش و میان گودال
تن غارت شده ای از پسری میبیند …
سجاد شاکری