آخر سر تو هم زمین خوردی
تو که نامت توان زانوهاست
در نگاه ترت نشسته غروب
فصل کوچیدن پرستوهاست
سر شب یاد مادرم بودم
یاد آنروز ها و ماتم ها
تو دوباره بلند خواهی شد
کوری چشمابنملجم ها
کار داری صدا بزنمن را
نتوانستی ام بخوانی نه؟؟
سعی کردی ز جا بلند شوی..
ای بمیرم نمی توانی نه؟
من به قربان چهره ی زردت
کمکت می کنم که بنشینی
آری آری پدر منم زینب
صورتم را مگر نمی بینی؟؟
فکر بی مادری ما هم باش
بخت این داغ را سیاهش کن
ای به قربان غصه ات خواهر
پدر عباس را نگاهش کن
مثل تو می شود بزرگ شود
کرده ای یک قبیله را مستش
دیشب از بین حجره می دیدم
که سپردی حسین را دستش
لابه لای کلامتان دیشب
صحبتی از بریدن سر بود؟
به گمانم دلیل گریه ی تان
کلماتی شبیه معجر بود
خوب نشنیدمت چرا گفتی؟
آتش و خیمه گاه و دامن را
چشم عباس می کند تمرین
از سر شب خجالت از من را
منتظر مانده ام که خوب شوی
کمی آرامتر شود دردم
کوفه را می گذارمو دیگر
سوی این شهر بر نمیگردم
حسین واعظی