شعر شهادت حضرت رقيه (س)

گوشه ی ویرانه

آنقدر ناله زدم تا که طبق سر آورد
آنقدر گریه شُدم تا سَرت آخر آورد

دیشب عمه چقدر گریه کنارم می‌کرد
تا که از شانه‌یِ من مویِ مرا در آورد

باز در گوشه‌ی ویرانه رُبابت غَش کرد
باد از نیزه که بویِ علی‌اصغر آورد

تازه آموخته بودم که بخوانم لالا
تازه دلخوش شده بودم که برادر آورد

هرکه از دستِ تو با اهل و عیالش نان بُرد
رفت و نان خشک برایم دو برابر آورد

ماکه مدیون همان مردِ مسیحی هستیم
سرِ خاکستری‌ات بُرد و مُعطر آورد

آمدی حیف تو را تشتِ شرابش انداخت
چه بلایی به لبت چوبِ ستمگر آورد

خیزران بود و تو بودی و مُکرر دیدم
که چه‌ها بر سرِ دندان تو آخر آورد

روسری‌هایِ مرا یک به یک آتش سوزاند
خوب شد با خودش عمه دو سه معجر آورد

زجر آنقدر مرا زد نفَسش بند آمد
تا تلافیِ عمو را سرِ من در آورد

حسن لطفی

نمایش بیشتر

اشعار مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

برای امنیت، از سرویس reCAPTCHA Google حریم خصوصی و شرایط استفاده استفاده کنید.

دکمه بازگشت به بالا