در دلش شوقی از شهادت داشت
قلبش از شور عشق آکنده ست
یازده سال دارد امّا او
در سپاه حسین فرمانده ست
تیر ها خورده است عبدالله
ولی از بوی سیب می گوید
صورت خاکی اش به اهل حرم
روضه هایی عجیب می گوید
«دست» او رفته است عیبی نیست
می دهد «پای» عشق «سر» را هم
از عمویش گرفته چون فُطرس
در دِلِ دشت بال و پر را هم
در عقیده شبیه قاسم بود
از غم چشم او غزل می ریخت
نعل اسبان کربلا گفتند
از لبانش کمی عسل می ریخت
دست هایی که سمت تابوتِ
پدرش نیزه و کمان برداشت
بر لب خشک سید الشهدا
آمد و چوب خیزران برداشت
عاشقی را میان این میدان
چه هنر مند گونه معنا کرد
عاقبت هم به آرزوش رسید
جان خود را فدای آقا کرد
علی اصغر یزدی