شعر ولادت حضرت عباس (ع)

جمعمان جمع

جمعمان جمع که تا نقش خیالی بزنیم

کوچه باغی برویم و پر و بالی بزنیم

پای حافظ مِی ای از شعر زلالی بزنیم

جمعمان جمع بیایید که فالی بزنیم

شاهِ شمشاد قدان خسرو شیرین دهنان

که به مژگان شکند قلب همه صف شکنان

بگذارید از این فاصله بویی بکشیم

درِ خُم را بگشاییم و سبویی بکشیم

تیغ ابروی کجش را به گلویی بکشیم

صد و سی و سه نفس نعره ی هویی بکشیم

از دلِ ما چه به جا مانده؟ که غارتکرده

پسر سوم زهراست قیامت کرده

ماه و خورشید دو حیران و دو سرگردانند

سال ها دل سرِ این طایفه می گردانند

بال در بال فرشته غزلی می خوانند

ما همه بنده و این قوم خداوندانند

آمده تا ز علی تیغ دو دَم را گیرد

قد برافرازد و بر دوش علم را گیرد

جمع مِهر و غضب و جذبه و زیبایی را

در تو دیدیم مسیحایی و موسایی را

محشری کن که ببینند دل آرایی را

برده ای ارث از این سلسله آقایی را

حق بده مات شود چشم, تماشا داری

هر چه خوبان همه دارند تو یک جا داری

آسمان پیش قدم هات به حیرت افتاد

کهکشان وقت تماشات به زحمت افتاد

موج برخاست و از آن همه هیبت افتاد

کوه تا نام تو را بُرد به لکنت افتاد

این علی هست خودش هست جنابش آمد

خوش به حال دلِ زینب که رکابش آمد

تشنه خاکیم و ترک خورده ولی دریا تو

شوره زاری همه با ماست وَ باران با تو

و نوشتیم که یا هیچ پناهی یا تو

دلمان قُرص بُوَد, قُرص چرا؟ زیرا تو

بعد مرگم به هوای حرمت پر گیرم

من کفن پاره کفن زندگی از سر گیرم

رگِ پیشانی تو تا که تَوَرم می کرد

لشگر انگار که با مرگ تکلم می کرد

دست و پا را نه فقط راهِ نفس گم می کرد

بیرقت در وسط دشت تلاطم می کرد

تو سلیمانی و تختت وسط میدان است

چقدر سر ز سرِ تیغ تو سرگردان است

می کشی تا وسط معرکه ها طوفان را

بند آورده نگاهت نفس میدان را

 تا که ارباب بگیرد به سرت قرآن را

می درد نعره ی تو زَهره ی سرداران را

شورِ آن قله که آتش فوران کرد تویی

آن کماندار که ابروش کمان کرد تویی

سایه بان دلِ زینب دلِ ما هم با توست

حاجتی گر چه نگفتیم فراهم با توست

ماهِ شب های محرم تویی و دم با توست

ای علمدارِ ادب شور محرم با توست

دستِ ما نیست که در پای غمت می گرییم

لطف زهراست که زیر علمت می گرییم

بی تو از چشم حرم خونِ جگر می ریزد

خون از ساقه ی صد تیر و تبر می ریزد

و رباب اشک به لب های پسر می ریزد

خیز از خاک و ببین خاک به سر می ریزد

ابرویت بند دلش بود که از هم وا شد

وای بر حال سکینه که سرت دعوا شد

 

حسن لطفی

 

 

نمایش بیشتر

اشعار مشابه

یک دیدگاه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

برای امنیت، از سرویس reCAPTCHA Google حریم خصوصی و شرایط استفاده استفاده کنید.

دکمه بازگشت به بالا